دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است ، ایضا در نظر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری

 

مقاله انتقادی زیر نظر شخص نویسنده می باشد.

دیر زمانی است که سازمان عریض و طویل گردشگری کشور ( که در نام نیز از این عرض و طول چندان بی بهره نبوده است ) در نظر این حقیر سراپا تقصیر ، پیش از این که متولی امر گردشگری باشد ، ایضاح مشکلات یک از هزار سرزمین مان است ، چه از دورانی که بواسطه ادغام چند بخش به ظاهر مرتبط صنایع دستی ، میراث فرهنگی و گردشگری بودجه های مضاف را بعد از ساخت و ساز ها و خرید ساختمان های نا شماری که هر کدام به معاونتی اختصاص یافت و صرف گسترش بی دلیل سازمان شد ، به نهاد ریاست جمهوری بازپس داد و چه در دورانی که شده بود صندوقی برای جبران بخشی از کسری های بودجه کشور . به راستی مشکلات این سازمان مرا به یاد داستانی از عزیز نسین نویسنده ترک می اندازد ، حال در نطق پیش از داستان همین بس که به وضع امروز کشوری چون ترکیه در امر جهانگردی نظری بیاندازیم. نام داستان " دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است " همینطور که آواره و بی هدف توی کوچه ها راه میرفتم ، یک دفعه چشمم به کمال افتاد . . . دیدن او مثل برقی بود که در یک شب ابری تاریک زمستان در فضا می درخشد ، امیدی واهی در روح و قلبم پیدا شد . از کمال پرسیدم :

کجا میری ؟

هی . . . هی . . . هی . . .هیچ . . . هیچ جا .

از اینکه کشدار جوابم را داد ، فهمیدم دنیا برای او هم بزرگ است ! . . .
با خنده ای که هزار معنی داشت گفتم :

برای کسی که روش جا نداشته باشه دنیا خیلی گل و گشاده .

نمی دانم منظورم را فهمید یا نه . . . اونم در جواب من گفت :

اگر راهش را بلد باشی ، دنیا خیلی هم خوش قواره و دوس داشتنیه.

باز هم خندیدم  :

وقتی شکم آدم گرسنه اش باشه ، فکرش کار نمی کنه تا راه رو پیدا کنه . . .

لبخندی زد و گفت :

اگه دوست داری شکمت رو با کیک و چای سیر کنی راه بیفت بریم . . .

دوست من چقد بلند نظر بود . . . کیک که سهله اگه بهم وعده ی یک تیکه نان خشک و خالی میداد تا اونطرف دنیا دنبالش میرفتم . گفتم :

من همیشه به افکار و نظریات شما بنظر احترام می نگرم . اکنون نیز با کمال میل در اختیار شما هستم .

به اتفاق هم راه افتادیم . . . به طرف کوچه پشت پستخانه رفتیم . . . در آنجا یک کلوپ بزرگی هست که ساختمان سنگی آن از بیرون ابهت و عظمت خاصی دارد . وارد ساختمان شدیم . . . از پله ها بالا رفتیم . . . در طبقه دوم سالن مجلل و شاهانه ای وجود داشت . . . از میان در سالن که باز بود و پرده های ضخیم و مخملی آن که بالا زده شده بود ، قیافه چند مرد و زن دیده می شد . وارد سالن شدیم و روی صندلی های مخملی گران قیمتی نشستیم . . . آدم های تو سالن بقدری سرگرم گفتگو بودند که توجهی با ما نکردند . . . شاید هم چشمهایشان خوب نمی دید و گوشهایشان صدا ها را درست نمی شنید چون سن تمام آنها بالای هشتاد بود مخصوصا دو تا پیرزنی که در ردیف جلو نشسته بودند ، حتی قادر به حرف زدن نبودند .
کمال مثل کسی که توی خونه اش نشسته است راحت و آرام توی صندلی لم داده و پا روی پا انداخته بود اما من کمی ناراحت بودم ، می ترسیدم صاحبخانه متوجه ما بشود و جویای دعوتنامه و دلیل حضور ما شود . از طرفی هم منتظر کیک و چایی بودم .
کمال از توی جعبه ای که رو میز بود سیگاری برداشت و روشن کرد و یکی هم به من داد چون از صبح سیگار نکشیده بودم تا یک پک زدم سرم گیج رفت !
بعد از ما چند نفر دیگر هم آمدند ، همه مسن اما خوش پوش ، قیافه نشان میداد که همه جزء ثروتمندان درجه یک مملکتند و یا کارکنان عالی رتبه دولت . از کمال پرسیدم :

اینا کین ؟

کمال یواشکی جواب داد :

یک عده از مشهورترین بی ناموس های کشور  !

اینجا چه خبره ؟

صبر کن بعدا میفهمیم . . .

نام چند تن از این آدمهای معروف را قبلا شنیده بودم اما بسیاری را بار اول بود که میدیدم ، مجلس مسابقه چاپلوسی و تملق گویی شده بود ! دروغ تحویل میدادند و فریب تحویل می گرفتند . پس از خستگی از این فعالیتهای مضر مردی از میان حضار از جایش بلند شد و بطرف میزی که بالای سالن بود رفت :
حضار محترم ، مدعوین گرام ، بطوری که اطلاع دارید و قبلا هم در جراید آگهی شده است ، علت اجتماع ما امروز یک خدمت اجتماعی است ، صنعت توریسم در دنیای امروز یکی از منابع پر درآمد ملتهاست . . . با اینکه کشور ما از این لحاظ بسیار مستعد است ، متاسفانه چنانکه باید و شاید از این نعمت الهی استفاده نمی شود . به همین جهت تصمیم گرفته شد که جمعیتی به نام " حمایت از صنعت توریسم " در مملکت تشکیل شود تا با تمام قوا جهت پیشرفت این صنعت و جلب توریست بیشتر برنامه هایی ترتیب داده و منافع کشور را تامین نمائیم . . .  بعد سخنران پیشنهاد تشکیل هیئت موسس را میدهد که از هر طرف با صدای موافقیم ، موافقیم حضار مواجه می شود . سپس مرد سخنگو شروع به نوشتن اسامی حضار کرد و تقریبا همه را می شناخت :
پروفسور علی سوآت
سناتور جمال خدر
دکتر جودی ذهنی
الهام روشن بین وکیل مجلس
وکیل دادگستری  شکری زنده زاده
دکتر جاهد آمجان
وقتی نوبت به ما رسید ، مرد از کمال پرسید :

شما ؟

کمال پس از اینکه دود سیگارش را با ژست مخصوصی به هوا فوت کرد ، جواب داد :

کمال تیزبال . . .

از من پرسید . . .

حسن جنبنده !

به این ترتیب ما هم جزء هیئت موسس و بنیانگذار جمعیت حمایت از صنعت توریسم انتخاب شدیم تا به مملکت خدمت کنیم . سخنگو بعد از اینکه پشت میزش نشست و چند عینک عوض کرد گفت :

هیئت موسس که با رای اکثریت انتخاب شده اند روشن شد ! فردا اسامی تمام خانمها و آقایان در روزنامه ها آگهی می شود . . . خواهش می کنم هیئت رئیسه را هم انتخاب نمائید .

پچ و پچ و درگوشی ها شروع شد ، اینطور که معلوم بود همه دلشان می خواست رئیس بشوند جز من که فقط فکر سیر کردن شکمم بودم که به قار و قور افتاده بود . از کمال پرسیدم :

پس کی کیک و چای می آورند ؟

بعد از اینکه نمایش تموم بشه ، عجله نکن .

بعد از اندکی سخنگو گلویش را صاف کرد و گفت اگر اجازه دهید جناب آقای پروفسور سوات را بعنوان رئیس هیئت مدیره انتخاب کنیم ، بسیار بجاست ، تمام حضار با عصابنیت و قیافه اخم آلود بقد و بالای سخنگو خیره شده بودند . واضح بود که حق تمام آنها پایمال شده است . . . اما هیچکس جرات نداشت حرفی بزند . پس از یک سکوت کوتاه همه شروع به کف زدن کردند .
پروفسور سوآت از خوشحالی دهانش تا بنا گوش باز بود ، مرتب از جایش بلند می شد و می نشست و از حضار تشکر به عمل می آورد .
یکباره کمال از جایش بلند شد و در حالیکه دست راستش را در هوا تکان می داد بصدای بلند گفت :

آقایان یک دقیقه اجازه بدید . . .

توی دلم گفتم :

کمال الهی گردنت بشکنه . . . به تو چه مربوط بکار مردم دخالت می کنی ؟

تمام سرها به طرف کمال برگشت  . . . کمال خیلی خونسرد و با صدایی مطمئن و جدی گفت :

از اینکه آقای پروفسور علی سوآت برای ریاست هیئت بسیار شایسته اند هیچ شکی نیست و انتخاب ایشان موجب سرفرازی و افتخار جمعیت می باشد .

پروفسور از خوشحالی و بی هوا خودش نیز در مقام تائید برآمد:

صحیح می فرمائید . . .

کمال پس از مکث کوتاهی ادامه داد :

اما بطوریکه همه اطلاع دارید این جناب پروفسور یگانه استاد کرسی حقوق دانشگاه ما میباشند و صدها شاگرد روزانه در کلاسهای ایشان کسب فیض می کنند ، با این انتخاب عملا این دانشجویان از ایشان محروم می شوند .

پروفسور دیگر اثری از خنده بر چهره نداشت و مانند بچه هایی که اسباب بازیشان را ازشون بگیری کم مانده بود بزنه زیر گریه .
کمال با عناوینی همچون رئیس هیت مدیره انجمن مخترعین و مکتشفین و عضو دائم حقوقدانان سازمان ملل و . . . بیشتر پروفسور را که اکنون نسبت به چند لحظه پیش بیس ، سی سالی پیرتر شده بود در صندلی اش فرو میکرد رنگ پروفسور از شدت خشم سیاه شده بود و حضار شادتر و خوشحالتر می شدند ، برخی مواقع پروفسور جواب می داد که چه اشکالی دارد بنده به تمام این مسئولیت ها میرسم ، ولی کمال با پر رویی تمام می گفت ما اجازه نمی دهیم ، سلامتی شما اگر برای شما مهم نیست برای ما مهم است . . .
پس از مذاکرات بسیار جناب پروفسور که از شدت خشم روی دسته صندلی ضرب گرفته بود و با پایش روی زمین ترومپت می زد بالاخره از جای خود برخواست و از حضار به خاطر مشکلاتش که نمی توانست این مسئولیت را بعهده بگیرد عذرخواهی کرد .
خوشحالی و شعف در چهره سخنگو و حاضرین موج می زد و همه با اشاراتی سخنان کمال را تائید می کردند . خلاصه به ترتیب کمال هر کسی را که به ترتیب از لیست اعلام می شد به نحوی بایکوت می کرد و حضار نیز دیگر انتظار این اتفاق را داشتند و نا خودآگاه با اعلام هر نفر سرها به سمت کمال می چرخید تا اینکه نوبت به جناب آقای شکری زنده زاده وکیل مبرز دادگستری رسید ، کمال مشت محکمی به پهلوی من زد و گفت :

این دفعه نوبت توست . . . بلن شو یارو رو خیط کن .

منکه یارو رو نمی شناسم .

بلند شو یه چرت و پرتی بگو دیگه ! زود باش کار از کار می گذره ها !

ولی من از جام تکون نخوردم تا اینکه کمال دستش رو برد بالا و گفت :

آقا میخواهند صحبت کنند !

و بعد مرا از جایم بلند کرد ، چون همه چشمها به من خیره شده بود مجبور بودم حرفی بزنم ، تا اینکه یادم آمد چندی پیش در روزنامه می خواندم که این جناب وکیل که بایستی از حق مردم دفاع کنند در سن هفتاد سالگی با یک دختر بیست ساله ازدواج فرموده اند ! با حرارت زیاد شروع کردم به صحبت کردن بعد از تعارفات معمول که ایشان اینچنینند و آن چنان :

. . . فقط یک مشکل کوچک هست ایشان تازه با یک عروس جوان ازدواج کرده اند و در ماه عسل هستند ! . . . ضمن تبریک به ایشان که در چنین سنی هنوز می توانند از این کارها بکنند . . . مسلما ما حق نداریم مانع زندگی شیرین و لذت بخش ایشان بشویم ! من اطمینان دارم که ایشان هم اکنون که اینجایند فکرشان پیش عروس جوانشان است . . .

آقای شکری با صدای گریان و لرزان صحبت مرا قطع کرد و گفت :

بنده ریاست نمی خواهم آقا ولم کنید !

حتی وقتی نوبت به سخنگو نیز رسید کمال وی را با عناوینی چون لنگرهای کشتی کشور و غیره از میدان بدر کرد تا اینکه یکی از مدعوین گفت :

دیگر جز شما دو نفر کسی نمانده . . .

دیگری گفت :

حتما می خواستید همه را کنار زنید تا خودتان انتخاب شوید . . .

که کمال گفت :

نه قربان در حضور آقایان ما را چه به این غلطا . . .

اصلا سن ما برای اینکار مناسب نیست . . .

حالت بلا تکلیفی مجلس را فرا گرفته بود و پچ و پچ ها آغاز شده بود که یه نفر گفت آقایان ، دیگر برای این بحث و جدل ها دیر شده بهتر است انتخاب رئیس را به جلسه دیگری موکول کنیم و اکنون بفرمائید بوفه تا پذیرایی شوید ، حضار که تا چند لحظه پیش حال تکان خوردن نداشتند در یک آن مانند پرنده ای از جا جهیدند و در حال مسابقه برای رسیدن به بوفه یکدیگر را لگد می کردند ، توی راه مرد سخنگو از کمال پرسید :

راستی بچه ها شما کی هستید ؟!

هیچکس !

چطور . . . هیچ . . .  چکاره اید ؟!

همه از رفتن به بوفه صرفنظر کرده و دور ما جمع شده بودند . کمال خیلی خونسرد جواب داد :

ما یک هموطن هستیم !

چکاره هستید ؟

بیکاریم !

این جوابها مثل بمبی در سالن منفجر شد و همه شروع به اعتراض و سر و صدا کردند :
چه کسی شما را دعوت کرده ؟
به چه اجازه اومدید تو ؟
چرا در کار دیگران اخلال می کنید ؟  و . . . و . . . و . . .
کمال می خواست توضیح بدهد ولی هرچه میگفت :

اجازه بدین عرض کنم .

صدای توی اعتراضات و داد و بیداد دیگران گم می شد ، بهمین جهت رفت روی یک صندلی و فریاد کشید :

یک دقیقه صبر کنید تا جواب بدهم .

برای یک لحظه همه سکوت کردند و کمال گفت :

من و دوستم دنبال کار می گشتیم . . . بهرجا سر می کشیدیم ، و از هر کسی سوال می کردیم . دیدیم درب اینجا باز است ، پرس و جو کردیم اینجا کجاست ، گفتند در اینجا به آدمهای بیکار کار می دهند ! آمدیم دنبال کار ، وقتی هم شما اسم ما را یادداشت کردید ، گمان کردیم می خواهید به ما کار بدهید !

حضار که خونشان به جوش آمده بود یکدفعه به طرف ما حمله ور شدند
" برید بیرون خرابکارها"
"گم شید کثافت ها"
"ای خائن های منافق"
"زود به پلیس خبر بدین"
تا آنها به خودشان بیایند ما در خیابان بودیم . مدتی از شب می گذشت . . . هوا تاریک شده بود ، در نور کمرنگ چراغها کمی ایستادیم و اشکهای چشمهایمان را که از شدت خنده سرازیر شده بود پاک کردیم . به کمال گفتم :

چرا اینقد بی مزگی کردی ؟ می گذاشتی یکی از اونا به ریاست انتخاب می شد ، ما هم شکمی از عزا در می آوردیم .

کمال با خنده جواب داد :

برو بابا . . . سور اینها خوردن نداره ، حرامه !

گفتم : شکم گرسنه که ایمان نداره ! !

کمال هنوز می خندید :

این همه تفریح کردیم . به یک شب گرسنه خوابیدن میارزه . . .

با حرکت سر حرفش رو تصدیق کردم :

آره واقعا کار بعضی از این بزرگان خیلی خنده داره .

از گرسنگی زانوهام داشت خم می شد و چشمهایم نورش کم و دنیا در نظرم رفته رفته بزرگتر می شد ! و این جمله در مخیله ام نقش می بست :
" دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است !"
حال می توان بازگشت و داستان را مجدد خواند ، چه حسی دارید ؟ من که خواندم احساس کردم داستان آشنائیست با اینکه پیش از این ، این داستان را قرائت نکرده بودم . مدتی به تفکر بگذرانیم چرا آشنا ؟ من که در نهایت به این کشف مهم دست یافتم که این داستان وضع موجود سازمان جهانگردی کشورمان است ، در انتخاب رئیس سازمان میراث فرهنگی به نظر می آید در هر دوره که برای یکی از نزدیکان رئیس جمهور جایی در سیستم پیدا نمی شود وی را بعنوان ریاست این سازمان محسوب می کنند ،

به قول ورزشی نویس ها روئسای سازمان حتی یک عکس با شرت ورزشی ندارند ، من روزی در یک نشریه دانشجویی در سال 82 نوشتم ادغام سازمان های میراث فرهنگی و جهانگردی فاقد کار کارشناسی است امروز می نویسم حتی اگر این سازمان مبسوط تبدیل به وزارت خانه هم شود از این افعال برای خیلی ها شلوار نمی شود ، مشکل ما عدم کار کارشناسی در این سطح است ، مشکل جهانگردی ما تشریفاتی بودن نگاهها است ، اگر بخواهم خیلی دائی جان ناپلوئونی به قضیه نگاه کنم مشکل ما نفت است ، خیلی وقتها در لوای سخنرانی های پر آب و تاب مسئولین در حمایت از جهانگردی جمله ما جهانگرد نمی خواهیم موج می زند ، مشکل ما پروفسور علی سوات ها هستند ، باید کسی به این آقایان بفهماند که می توان بدون به خطر انداختن اسلام جهانگرد وارد کشور کرد ، مگر ترکیه یا مالزی مسلمان نیستند ، باید تفکرات رادیکال را زدود ، باید بیسواد ها را باسواد کرد باید به دانشگاهها کمک کرد و به بخش خصوصی اجازه فعالیت داد ، نه اینکه سازمانی (دکانی) باز کرد تا بیکارها را به معنای واقعی کلمه سر کار گذاشت باید در اقتصاد جهانی حل شد نه اینکه جزیره ای خود مختار بود ، در یک کلام مشکل جهانگردی جدا از سایر مشکلات کشور نیست ، جهانگردی معیوب نشان از سیستم معیوب است و با تشکیل گروههای حامی آن به جایی نمی رسیم مگر نگاهمان را عوض کنیم و ابتدا کشور را از مشکلات فرهنگی اقتصادی موجود برهانیم .
جهانگردی ، جهانگردی نمی شود مگر کشور درست شود ، از نا ملایمات سیاسی و عدم ثبات رها گردد و در جهان پرچم دار صلح شود نه تهدیدی برای صلح جهانی . اگر با من موافق باشید شما هم این جمله در ذهنتان نقش می بندد که : "دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است ، ایضا در نظر سازمان جهانگردی ما"

توجه:

به علت عدم دسترسی به کاریکاتور مناسب برای این مقاله ،کاریکاتورهای موجود از اینترنت انتخاب گردیده و در آنها دخل و تصرف صورت گرفته است، بدیهی است که ارزش اثر اصلی پابرجا بوده و عزیزانی که تمایل دارند کاریکاتور اصلی را مشاهده نمایند می تواند به منابع زیر مراجعه نمایند: 2.bp.blogspot, gahramanzadeh, imageuploadhost

مقاله انتقادی زیر نظر شخص نویسنده می باشد.

دیر زمانی است که سازمان عریض و طویل گردشگری کشور ( که در نام نیز از این عرض و طول چندان بی بهره نبوده است ) در نظر این حقیر سراپا تقصیر ، پیش از این که متولی امر گردشگری باشد ، ایضاح مشکلات یک از هزار سرزمین مان است ، چه از دورانی که بواسطه ادغام چند بخش به ظاهر مرتبط صنایع دستی ، میراث فرهنگی و گردشگری بودجه های مضاف را بعد از ساخت و ساز ها و خرید ساختمان های نا شماری که هر کدام به معاونتی اختصاص یافت و صرف گسترش بی دلیل سازمان شد ، به نهاد ریاست جمهوری بازپس داد و چه در دورانی که شده بود صندوقی برای جبران بخشی از کسری های بودجه کشور . به راستی مشکلات این سازمان مرا به یاد داستانی از عزیز نسین نویسنده ترک می اندازد ، حال در نطق پیش از داستان همین بس که به وضع امروز کشوری چون ترکیه در امر جهانگردی نظری بیاندازیم. نام داستان " دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است " همینطور که آواره و بی هدف توی کوچه ها راه میرفتم ، یک دفعه چشمم به کمال افتاد . . . دیدن او مثل برقی بود که در یک شب ابری تاریک زمستان در فضا می درخشد ، امیدی واهی در روح و قلبم پیدا شد . از کمال پرسیدم :

کجا میری ؟

هی . . . هی . . . هی . . .هیچ . . . هیچ جا .

از اینکه کشدار جوابم را داد ، فهمیدم دنیا برای او هم بزرگ است ! . . .
با خنده ای که هزار معنی داشت گفتم :

برای کسی که روش جا نداشته باشه دنیا خیلی گل و گشاده .

نمی دانم منظورم را فهمید یا نه . . . اونم در جواب من گفت :

اگر راهش را بلد باشی ، دنیا خیلی هم خوش قواره و دوس داشتنیه.

باز هم خندیدم  :

وقتی شکم آدم گرسنه اش باشه ، فکرش کار نمی کنه تا راه رو پیدا کنه . . .

لبخندی زد و گفت :

اگه دوست داری شکمت رو با کیک و چای سیر کنی راه بیفت بریم . . .

دوست من چقد بلند نظر بود . . . کیک که سهله اگه بهم وعده ی یک تیکه نان خشک و خالی میداد تا اونطرف دنیا دنبالش میرفتم . گفتم :

من همیشه به افکار و نظریات شما بنظر احترام می نگرم . اکنون نیز با کمال میل در اختیار شما هستم .

به اتفاق هم راه افتادیم . . . به طرف کوچه پشت پستخانه رفتیم . . . در آنجا یک کلوپ بزرگی هست که ساختمان سنگی آن از بیرون ابهت و عظمت خاصی دارد . وارد ساختمان شدیم . . . از پله ها بالا رفتیم . . . در طبقه دوم سالن مجلل و شاهانه ای وجود داشت . . . از میان در سالن که باز بود و پرده های ضخیم و مخملی آن که بالا زده شده بود ، قیافه چند مرد و زن دیده می شد . وارد سالن شدیم و روی صندلی های مخملی گران قیمتی نشستیم . . . آدم های تو سالن بقدری سرگرم گفتگو بودند که توجهی با ما نکردند . . . شاید هم چشمهایشان خوب نمی دید و گوشهایشان صدا ها را درست نمی شنید چون سن تمام آنها بالای هشتاد بود مخصوصا دو تا پیرزنی که در ردیف جلو نشسته بودند ، حتی قادر به حرف زدن نبودند .
کمال مثل کسی که توی خونه اش نشسته است راحت و آرام توی صندلی لم داده و پا روی پا انداخته بود اما من کمی ناراحت بودم ، می ترسیدم صاحبخانه متوجه ما بشود و جویای دعوتنامه و دلیل حضور ما شود . از طرفی هم منتظر کیک و چایی بودم .
کمال از توی جعبه ای که رو میز بود سیگاری برداشت و روشن کرد و یکی هم به من داد چون از صبح سیگار نکشیده بودم تا یک پک زدم سرم گیج رفت !
بعد از ما چند نفر دیگر هم آمدند ، همه مسن اما خوش پوش ، قیافه نشان میداد که همه جزء ثروتمندان درجه یک مملکتند و یا کارکنان عالی رتبه دولت . از کمال پرسیدم :

اینا کین ؟

کمال یواشکی جواب داد :

یک عده از مشهورترین بی ناموس های کشور  !

اینجا چه خبره ؟

صبر کن بعدا میفهمیم . . .

نام چند تن از این آدمهای معروف را قبلا شنیده بودم اما بسیاری را بار اول بود که میدیدم ، مجلس مسابقه چاپلوسی و تملق گویی شده بود ! دروغ تحویل میدادند و فریب تحویل می گرفتند . پس از خستگی از این فعالیتهای مضر مردی از میان حضار از جایش بلند شد و بطرف میزی که بالای سالن بود رفت :
حضار محترم ، مدعوین گرام ، بطوری که اطلاع دارید و قبلا هم در جراید آگهی شده است ، علت اجتماع ما امروز یک خدمت اجتماعی است ، صنعت توریسم در دنیای امروز یکی از منابع پر درآمد ملتهاست . . . با اینکه کشور ما از این لحاظ بسیار مستعد است ، متاسفانه چنانکه باید و شاید از این نعمت الهی استفاده نمی شود . به همین جهت تصمیم گرفته شد که جمعیتی به نام " حمایت از صنعت توریسم " در مملکت تشکیل شود تا با تمام قوا جهت پیشرفت این صنعت و جلب توریست بیشتر برنامه هایی ترتیب داده و منافع کشور را تامین نمائیم . . .  بعد سخنران پیشنهاد تشکیل هیئت موسس را میدهد که از هر طرف با صدای موافقیم ، موافقیم حضار مواجه می شود . سپس مرد سخنگو شروع به نوشتن اسامی حضار کرد و تقریبا همه را می شناخت :
پروفسور علی سوآت
سناتور جمال خدر
دکتر جودی ذهنی
الهام روشن بین وکیل مجلس
وکیل دادگستری  شکری زنده زاده
دکتر جاهد آمجان
وقتی نوبت به ما رسید ، مرد از کمال پرسید :

شما ؟

کمال پس از اینکه دود سیگارش را با ژست مخصوصی به هوا فوت کرد ، جواب داد :

کمال تیزبال . . .

از من پرسید . . .

حسن جنبنده !

به این ترتیب ما هم جزء هیئت موسس و بنیانگذار جمعیت حمایت از صنعت توریسم انتخاب شدیم تا به مملکت خدمت کنیم . سخنگو بعد از اینکه پشت میزش نشست و چند عینک عوض کرد گفت :

هیئت موسس که با رای اکثریت انتخاب شده اند روشن شد ! فردا اسامی تمام خانمها و آقایان در روزنامه ها آگهی می شود . . . خواهش می کنم هیئت رئیسه را هم انتخاب نمائید .

پچ و پچ و درگوشی ها شروع شد ، اینطور که معلوم بود همه دلشان می خواست رئیس بشوند جز من که فقط فکر سیر کردن شکمم بودم که به قار و قور افتاده بود . از کمال پرسیدم :

پس کی کیک و چای می آورند ؟

بعد از اینکه نمایش تموم بشه ، عجله نکن .

بعد از اندکی سخنگو گلویش را صاف کرد و گفت اگر اجازه دهید جناب آقای پروفسور سوات را بعنوان رئیس هیئت مدیره انتخاب کنیم ، بسیار بجاست ، تمام حضار با عصابنیت و قیافه اخم آلود بقد و بالای سخنگو خیره شده بودند . واضح بود که حق تمام آنها پایمال شده است . . . اما هیچکس جرات نداشت حرفی بزند . پس از یک سکوت کوتاه همه شروع به کف زدن کردند .
پروفسور سوآت از خوشحالی دهانش تا بنا گوش باز بود ، مرتب از جایش بلند می شد و می نشست و از حضار تشکر به عمل می آورد .
یکباره کمال از جایش بلند شد و در حالیکه دست راستش را در هوا تکان می داد بصدای بلند گفت :

آقایان یک دقیقه اجازه بدید . . .

توی دلم گفتم :

کمال الهی گردنت بشکنه . . . به تو چه مربوط بکار مردم دخالت می کنی ؟

تمام سرها به طرف کمال برگشت  . . . کمال خیلی خونسرد و با صدایی مطمئن و جدی گفت :

از اینکه آقای پروفسور علی سوآت برای ریاست هیئت بسیار شایسته اند هیچ شکی نیست و انتخاب ایشان موجب سرفرازی و افتخار جمعیت می باشد .

پروفسور از خوشحالی و بی هوا خودش نیز در مقام تائید برآمد:

صحیح می فرمائید . . .

کمال پس از مکث کوتاهی ادامه داد :

اما بطوریکه همه اطلاع دارید این جناب پروفسور یگانه استاد کرسی حقوق دانشگاه ما میباشند و صدها شاگرد روزانه در کلاسهای ایشان کسب فیض می کنند ، با این انتخاب عملا این دانشجویان از ایشان محروم می شوند .

پروفسور دیگر اثری از خنده بر چهره نداشت و مانند بچه هایی که اسباب بازیشان را ازشون بگیری کم مانده بود بزنه زیر گریه .
کمال با عناوینی همچون رئیس هیت مدیره انجمن مخترعین و مکتشفین و عضو دائم حقوقدانان سازمان ملل و . . . بیشتر پروفسور را که اکنون نسبت به چند لحظه پیش بیس ، سی سالی پیرتر شده بود در صندلی اش فرو میکرد رنگ پروفسور از شدت خشم سیاه شده بود و حضار شادتر و خوشحالتر می شدند ، برخی مواقع پروفسور جواب می داد که چه اشکالی دارد بنده به تمام این مسئولیت ها میرسم ، ولی کمال با پر رویی تمام می گفت ما اجازه نمی دهیم ، سلامتی شما اگر برای شما مهم نیست برای ما مهم است . . .
پس از مذاکرات بسیار جناب پروفسور که از شدت خشم روی دسته صندلی ضرب گرفته بود و با پایش روی زمین ترومپت می زد بالاخره از جای خود برخواست و از حضار به خاطر مشکلاتش که نمی توانست این مسئولیت را بعهده بگیرد عذرخواهی کرد .
خوشحالی و شعف در چهره سخنگو و حاضرین موج می زد و همه با اشاراتی سخنان کمال را تائید می کردند . خلاصه به ترتیب کمال هر کسی را که به ترتیب از لیست اعلام می شد به نحوی بایکوت می کرد و حضار نیز دیگر انتظار این اتفاق را داشتند و نا خودآگاه با اعلام هر نفر سرها به سمت کمال می چرخید تا اینکه نوبت به جناب آقای شکری زنده زاده وکیل مبرز دادگستری رسید ، کمال مشت محکمی به پهلوی من زد و گفت :

این دفعه نوبت توست . . . بلن شو یارو رو خیط کن .

منکه یارو رو نمی شناسم .

بلند شو یه چرت و پرتی بگو دیگه ! زود باش کار از کار می گذره ها !

ولی من از جام تکون نخوردم تا اینکه کمال دستش رو برد بالا و گفت :

آقا میخواهند صحبت کنند !

و بعد مرا از جایم بلند کرد ، چون همه چشمها به من خیره شده بود مجبور بودم حرفی بزنم ، تا اینکه یادم آمد چندی پیش در روزنامه می خواندم که این جناب وکیل که بایستی از حق مردم دفاع کنند در سن هفتاد سالگی با یک دختر بیست ساله ازدواج فرموده اند ! با حرارت زیاد شروع کردم به صحبت کردن بعد از تعارفات معمول که ایشان اینچنینند و آن چنان :

. . . فقط یک مشکل کوچک هست ایشان تازه با یک عروس جوان ازدواج کرده اند و در ماه عسل هستند ! . . . ضمن تبریک به ایشان که در چنین سنی هنوز می توانند از این کارها بکنند . . . مسلما ما حق نداریم مانع زندگی شیرین و لذت بخش ایشان بشویم ! من اطمینان دارم که ایشان هم اکنون که اینجایند فکرشان پیش عروس جوانشان است . . .

آقای شکری با صدای گریان و لرزان صحبت مرا قطع کرد و گفت :

بنده ریاست نمی خواهم آقا ولم کنید !

حتی وقتی نوبت به سخنگو نیز رسید کمال وی را با عناوینی چون لنگرهای کشتی کشور و غیره از میدان بدر کرد تا اینکه یکی از مدعوین گفت :

دیگر جز شما دو نفر کسی نمانده . . .

دیگری گفت :

حتما می خواستید همه را کنار زنید تا خودتان انتخاب شوید . . .

که کمال گفت :

نه قربان در حضور آقایان ما را چه به این غلطا . . .

اصلا سن ما برای اینکار مناسب نیست . . .

حالت بلا تکلیفی مجلس را فرا گرفته بود و پچ و پچ ها آغاز شده بود که یه نفر گفت آقایان ، دیگر برای این بحث و جدل ها دیر شده بهتر است انتخاب رئیس را به جلسه دیگری موکول کنیم و اکنون بفرمائید بوفه تا پذیرایی شوید ، حضار که تا چند لحظه پیش حال تکان خوردن نداشتند در یک آن مانند پرنده ای از جا جهیدند و در حال مسابقه برای رسیدن به بوفه یکدیگر را لگد می کردند ، توی راه مرد سخنگو از کمال پرسید :

راستی بچه ها شما کی هستید ؟!

هیچکس !

چطور . . . هیچ . . .  چکاره اید ؟!

همه از رفتن به بوفه صرفنظر کرده و دور ما جمع شده بودند . کمال خیلی خونسرد جواب داد :

ما یک هموطن هستیم !

چکاره هستید ؟

بیکاریم !

این جوابها مثل بمبی در سالن منفجر شد و همه شروع به اعتراض و سر و صدا کردند :
چه کسی شما را دعوت کرده ؟
به چه اجازه اومدید تو ؟
چرا در کار دیگران اخلال می کنید ؟  و . . . و . . . و . . .
کمال می خواست توضیح بدهد ولی هرچه میگفت :

اجازه بدین عرض کنم .

صدای توی اعتراضات و داد و بیداد دیگران گم می شد ، بهمین جهت رفت روی یک صندلی و فریاد کشید :

یک دقیقه صبر کنید تا جواب بدهم .

برای یک لحظه همه سکوت کردند و کمال گفت :

من و دوستم دنبال کار می گشتیم . . . بهرجا سر می کشیدیم ، و از هر کسی سوال می کردیم . دیدیم درب اینجا باز است ، پرس و جو کردیم اینجا کجاست ، گفتند در اینجا به آدمهای بیکار کار می دهند ! آمدیم دنبال کار ، وقتی هم شما اسم ما را یادداشت کردید ، گمان کردیم می خواهید به ما کار بدهید !

حضار که خونشان به جوش آمده بود یکدفعه به طرف ما حمله ور شدند
" برید بیرون خرابکارها"
"گم شید کثافت ها"
"ای خائن های منافق"
"زود به پلیس خبر بدین"
تا آنها به خودشان بیایند ما در خیابان بودیم . مدتی از شب می گذشت . . . هوا تاریک شده بود ، در نور کمرنگ چراغها کمی ایستادیم و اشکهای چشمهایمان را که از شدت خنده سرازیر شده بود پاک کردیم . به کمال گفتم :

چرا اینقد بی مزگی کردی ؟ می گذاشتی یکی از اونا به ریاست انتخاب می شد ، ما هم شکمی از عزا در می آوردیم .

کمال با خنده جواب داد :

برو بابا . . . سور اینها خوردن نداره ، حرامه !

گفتم : شکم گرسنه که ایمان نداره ! !

کمال هنوز می خندید :

این همه تفریح کردیم . به یک شب گرسنه خوابیدن میارزه . . .

با حرکت سر حرفش رو تصدیق کردم :

آره واقعا کار بعضی از این بزرگان خیلی خنده داره .

از گرسنگی زانوهام داشت خم می شد و چشمهایم نورش کم و دنیا در نظرم رفته رفته بزرگتر می شد ! و این جمله در مخیله ام نقش می بست :
" دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است !"
حال می توان بازگشت و داستان را مجدد خواند ، چه حسی دارید ؟ من که خواندم احساس کردم داستان آشنائیست با اینکه پیش از این ، این داستان را قرائت نکرده بودم . مدتی به تفکر بگذرانیم چرا آشنا ؟ من که در نهایت به این کشف مهم دست یافتم که این داستان وضع موجود سازمان جهانگردی کشورمان است ، در انتخاب رئیس سازمان میراث فرهنگی به نظر می آید در هر دوره که برای یکی از نزدیکان رئیس جمهور جایی در سیستم پیدا نمی شود وی را بعنوان ریاست این سازمان محسوب می کنند ،

به قول ورزشی نویس ها روئسای سازمان حتی یک عکس با شرت ورزشی ندارند ، من روزی در یک نشریه دانشجویی در سال 82 نوشتم ادغام سازمان های میراث فرهنگی و جهانگردی فاقد کار کارشناسی است امروز می نویسم حتی اگر این سازمان مبسوط تبدیل به وزارت خانه هم شود از این افعال برای خیلی ها شلوار نمی شود ، مشکل ما عدم کار کارشناسی در این سطح است ، مشکل جهانگردی ما تشریفاتی بودن نگاهها است ، اگر بخواهم خیلی دائی جان ناپلوئونی به قضیه نگاه کنم مشکل ما نفت است ، خیلی وقتها در لوای سخنرانی های پر آب و تاب مسئولین در حمایت از جهانگردی جمله ما جهانگرد نمی خواهیم موج می زند ، مشکل ما پروفسور علی سوات ها هستند ، باید کسی به این آقایان بفهماند که می توان بدون به خطر انداختن اسلام جهانگرد وارد کشور کرد ، مگر ترکیه یا مالزی مسلمان نیستند ، باید تفکرات رادیکال را زدود ، باید بیسواد ها را باسواد کرد باید به دانشگاهها کمک کرد و به بخش خصوصی اجازه فعالیت داد ، نه اینکه سازمانی (دکانی) باز کرد تا بیکارها را به معنای واقعی کلمه سر کار گذاشت باید در اقتصاد جهانی حل شد نه اینکه جزیره ای خود مختار بود ، در یک کلام مشکل جهانگردی جدا از سایر مشکلات کشور نیست ، جهانگردی معیوب نشان از سیستم معیوب است و با تشکیل گروههای حامی آن به جایی نمی رسیم مگر نگاهمان را عوض کنیم و ابتدا کشور را از مشکلات فرهنگی اقتصادی موجود برهانیم .
جهانگردی ، جهانگردی نمی شود مگر کشور درست شود ، از نا ملایمات سیاسی و عدم ثبات رها گردد و در جهان پرچم دار صلح شود نه تهدیدی برای صلح جهانی . اگر با من موافق باشید شما هم این جمله در ذهنتان نقش می بندد که : "دنیا در نظر فقرا خیلی گل و گشاد است ، ایضا در نظر سازمان جهانگردی ما"

توجه:

به علت عدم دسترسی به کاریکاتور مناسب برای این مقاله ،کاریکاتورهای موجود از اینترنت انتخاب گردیده و در آنها دخل و تصرف صورت گرفته است، بدیهی است که ارزش اثر اصلی پابرجا بوده و عزیزانی که تمایل دارند کاریکاتور اصلی را مشاهده نمایند می تواند به منابع زیر مراجعه نمایند: 2.bp.blogspot, gahramanzadeh, imageuploadhost